بعد از اتمام 3 ساعت مرتب و منظم نشستن در جلسه با جوجه داخل اسانسور میشیم.
وسط راه، آسانسور گیر می کنه و دوتایی منکر هرگونه ترس میشیم و شروع می کنیم به شوخی و خنده و چرت و پرت گفتن.
مثل این بچه هایی که از حبس رها شدن و تا می تونن آتیش می سوزونند.
از طرفی هم خیس عرق شدیم و جوجه دو دستی چسبیده به من.
بعد اون همه رعایت نظم و باکلاس بودن در جلسه، متوجه میشیم اونایی که اومدن کمک تا از بالا آسانسور را بکشن بالا به راحتی صدای ما را شنیدند و .........
حالا تصور کنید چه حالی شدیم ما !!!!!!!!!!!!
بدون هیچ حرف و با سری به سمت پایین بی سر و صدا از در آسانسور میایم بیرون.
..............................................................................
دسته گل دوم:
هوس می کنم این دفعه این جوری لباس بپوشم برم بیرون.
مانتوی قرمز مایل به زرشکی با ساق دست سفید و شلوار سفید و روسری طرحدار رنگ شاد با آرایش صورتی.
وسطای راه تقریبا نزدیکای مقصد که نه راه پس داریم نه راه پیش ............ تازه یادمون می افته که امروز شهادته.
بعد اون همه ذوق و شوقی که نابود شد، به شدت دلم می خواست هر چه زودتر برگردم خونه تا بیشتر از اون ............