با وجودی که خونه مامان بزرگ جان آسانسور داره ولی باز هم نمیشه که هر هفته تند تند بریم و آخرین باری که رفته بودیم اونجا بر می گشت به مهر ماه.
دیروز بعد از ظهر تصمیم بر این شد که بعد از مدت ها بریم مهمونی. اونم کجا؟
خونه ی مامان بزرگ.
موقع حاضر شدن به مامان میگم: از بس نرفتم مهمونی احتمالا آداب مهمونی رفتن یادم رفته!!
اونجا هر کسی به نحوی سعی میکرد کاری کنه حالا که از خونه خارج شده بودم بیشتر بهم خوش بگذره.
پایین بودن فشار بنده هم عاملی شده بود برای رسیدگی بیشتر به من
و فخر فروشی من به بعضی ها و سر به سر گذاشتن ها و یادی از دوران گذشته و جیغ جیغ های بنده بعد از اذیت کردن های یواشکی و زیرزیرکی دائی جان طبق عادت دوران کودکی.
همیشه گفتم همین سر ذوق اومدن ها و لذت های کوچولوئه که تونسته من را با روحیه نگه داره.
آخر سر هم فراهم کردن قلیون یواشکی دائی جان
از ترس مامان بزرگی که بنده خدا بخاطر من هیچی نمی گفت. دست از وسواس برداشته بود و به چشم غره ای همراه با لبخند و شوخی قائله ختم به خیر شد و الحمدلله دعوامون نکرد. (بنده خدا دعوا که نمی کنه همون غر زدن های بانمک و دوست داشتنی
)
......................................................
* لازم به یادآوری است که لطفا مامان بزرگ جان را از اون مامان بزرگ های خیلی مسن تصور نکنید.