خودم می دونم صاحب خونه خوبی نیستم و خیلی دیر به دیر سر می زنم. خودم هم بابت این موضوع عذاب وجدان دارم اما واقعا نمی دونم چرا اینجوری میشه !!!!



چند شب پیش توی پارک یه آقایی اومد نزدیک و یه جلد قرآن یک جزئی (جزء 14) بمن هریه دادند و سریع هم از کنارمون دور شدند. تنها سوالی که تونستم بپرسم این بود که: چیکار کنم؟ بخونمش؟
گفتند: هر کاری که دوست دارید فقط این قرآن برای من خیلی عزیزه.
وقتی که با عجله از پیش مون رفتند صد تا سوال تو ذهنم نقش بست و تعجب می کردم که آخه چرا من هیچی نپرسیدم؟! حتی من نتونستم صورت شون را نگاه کنم. از پشت سر و کنارم اومدند، از همون سمتم رفتند.
نیم ساعت بعد باز اون آقا اومدند رد بشن که مامان بزرگم صداشون کردند. در جواب همه سوالات مامان بزرگ فقط گفتند: این قرآن برای من خیلی عزیزه دلم خواست اونا هریه بدم به این خانم. من که اینجا روی دو پا ایستادم کل بدنم مریضه ولی خوب باید محکم باشیم. باید محکم باشیم.
و رو به من گفتند: هر وقت خواستید دعا کنید سرتون را بالا بگیرید و دعا کنید.
دو سه ساعتی بعد از این قضیه، موقع سوار شدن و نشستن روی صندلی ماشین، پام از زانو پیچ خورد و اشکم را جلوی همه در آورد. با اصرار بقیه و برای اینکه بیشتر از این ناراحت شون نکنم، به رفتن پیش دکتر رضایت دادم و سختی پیاده شدن و سوار شدن مجدد را قبول کردم. ساعت 1 نصفه شب رفتیم درمانگاه. دکتر گفت شکستگی نداره. یه مسکن تزریق کنه و خودتون توی خونه زانوش را ببندید.
با این وضع استخونای ما واقعا خدا رحم کرد که شکستگی و در رفتگی ایجاد نشده بود و اینم از معجزات قرآن بود.