نشانه موی پیامبر صلیاللهعلیهوآله
مردی از نوادگان انصار خدمت امام رضا علیهالسلام رسید. جعبهای نقرهای رنگ خدمت امام تقدیم نمود و گفت: «آقا! هدیهای برایتان آوردهام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است.» بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبراکرم صلیاللهعلیهوآله است که از اجدادم به من رسیده است». حضرت رضا علیهالسلام دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمودند: «فقط این چهار رشته، از موهای پیامبر است». مرد با تعجب و کمی دلخوری به امام نگاهکرد و چیزی نگفت. امام که فهمیدند مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روی آتش گرفتند. هرسه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موی پیامبر صلیاللهعلیهوآله روی آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.
-----------------------------------------------------------------------
صحبت گنجشک با امام علیهالسلام
یکی از اصحاب امام رضا علیهالسلام به نام سلیمان نقل میکند حضرت امام رضا علیهالسلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاهگاهی برای استراحت به باغ میرفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته میشد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش میرسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی میگفت. امام علیهالسلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند: «سلیمان! این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجههایش حمله کرده است. زودباش به آنها کمک کن!...» با شنیدن سخن امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آنقدر با عجله بهطرف ایوان دویدم که پایم به پلههای لب ایوان برخورد کرد و چیزی نماندهبود کهپرتشوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه میگوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»
-----------------------------------------------------------------------
میهماندوستی امام علیهالسلام
(راوی: یکی از نزدیکان امام رضا علیهالسلام)
مرد گفت: «سفر سختی بود. یک ماه طول کشید».
امام رضا علیهالسلام فرمودند: «خوش آمدی!»
ـ «ببخشید که دیروقت رسیدم. بیپناهبودن مرا مجبورکرد که دراین وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخندی زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانوادهای میهماندوست هستیم».
در این هنگام روغن چراغ گردسوز فرونشست و شعلهاش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداندند و خود، مخزن چراغ را پر کردند. مرد گفت: «شرمندهام! کاش اینقدر شما را به زحمت نمیانداختم».
امام در حالی که با تکه پارچهای، روغن را از دست مبارکشان پاک میکردند، فرمودند: «ما خانوادهای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».
-----------------------------------------------------------------------
ابرهای سیاه
راوی: حسین بن موسی
از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امامرضا علیهالسلام، نه!... فقط باورم نمیشد که واقعاً امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند. آن روز صبح به همراه امام رضا علیهالسلام از مدینه خارج شدیم. در راه فکر کردم که چقدر خوب میشد اگر میتوانستم امام را آزمایش کنم. در همین فکرها بودم که امام پرسیدند: «حسین!... چیزی همراه داری که از باران در امان بمانی؟!» فکر کردم که امام با من شوخی میکنند، اما به صورت مبارکشان که نگاه کردم، اثری از شوخی ندیدم. با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتی یک لکّه ابر هم در آسمان نیست...». هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطرهای باران که روی صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم. سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهای سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما میآمدند و جایی درست بالای سرِ ما، درهم میپیچیدند. بعد از چند لحظه آنقدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.
-----------------------------------------------------------------------
شربت گوارا
راوی: ابوهاشم جعفری
به سخنان امام گوش میدادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیشتر میکرد. تشنگی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیای حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در همین موقع امام کلامشان را قطع کردند و فرمودند: «کمی آب بیاورید!» خادم امام ظرفی آب آورد و به خدمت ایشان داد. امام، برای این که من، بدون خجالت، آب بخورم، اوّل خودشان مقداری از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم. نه! نمیشد. اصلاً نمیتوانستم تحملکنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابی تشنگیام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضای آب کنم. این بار هم امام نگاهی به چهرهام کردند و صحبتشان را نیمه تمام گذاشتند: «کمی آرد و شکر و آب بیاورید». وقتی خادم برای امام رضا علیهالسلام آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریختند و مقداری هم شکر روی آن پاشیدند. امام برایم شربت درست کرده بودند. نمیدانم از شرم بود یا از خوشحالی که تشکّر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امامرضا علیهالسلام ناخودآگاه دستم را بطرف ظرف شربت دراز کردم.
ـ شربت گوارایی است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگیات را از بین میبرد.
-----------------------------------------------------------------------
شما امام من هستید
راوی:یکی از دوستان ابن ابیکثیر
بعد از شهادت امام موسیکاظم علیهالسلام ، همه درباره امام بعدی دچار شک و تردید شده بودند. همان سال برای زیارت خانه خدا و دیدار بستگانم به مکّه رفتم. یک روز، کنار کعبه، امام علیبنموسیالرضا علیهالسلام را دیدم. با خود گفتم: «آیا کسی هست که اطاعتش بر ما واجب باشد؟» هنوز حرفم تمام نشده بود که حضرت رضا علیهالسلام اشارهای کردند و گفتند: «به خدا قسم! من کسی هستم که خدا اطاعتش را واجب کرده است». خشکم زد. اول فکر کردم شاید متوجه نبودهام و با صدای بلند چیزی گفتهام. اما خوب که فکر کردم، یادم آمد که حتی لبهایم هم تکان نخوردهاند. با شرمندگی به امام رضا علیهالسلام نگاه کردم و گفتم: «آقا!... گناه کردم... ببخشید!... حالا شما را شناختم. شما امام من هستید».
حرف «ابن ابیکثیر» که به اینجا رسید، نگاهش کردم ... بغض راه گلویش را گرفته بود.
-----------------------------------------------------------------------
آخرین طواف
راوی: موفّق (یکی از خادمان امام علیهالسلام )
حضرت جواد علیهالسلام پنج ساله بودند. آن سفر، آخرین سفری بود که همراه با امام رضا علیهالسلام به زیارت خانه خدا میرفتیم. خوب به یاد دارم... حضرت جواد علیه السلام روی شانهام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف میکردیم. در یکی از دورهای طواف، حضرت جواد فرمودند تا در کنار «حجرالاسود» بایستیم. ایشان مدت مدیدی در آن مکان توقف فرمودند، هرچه سعی در خواهش کردم از جا بلند نشدند. غم، در صورت کوچک و قشنگشان موج میزد. به زحمت امامرضا علیهالسلام را پیدا کردم و هر چه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجرالاسود رساندند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.
ـ «پسرم! چرا با ما نمیآیی؟»
- «نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما میآیم».
- «بگو پسرم!»
- «پدر! آیا مرا دوست دارید؟»
- «البته پسرم!»
- «اگر سؤال دیگری بپرسم، جواب میدهید؟»
- «حتما پسرم».
- «پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».
سکوت سنگینی بر لبهای امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک در چشم امام جمع شده بود. امام فرزندشان را در آغوش گرفتند. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... .
-----------------------------------------------------------------------
سؤالی که فراموش کرده بودیم
راوی: اسماعیل بن مهران
من و «احمد بَزَنطی» در دِه صَریا در مورد سن حضرت رضا علیهالسلام صحبت میکردیم. از احمد خواستیم که وقتی به حضور امام رسیدیم، یادآوری کند که سن امام را از خودایشان بپرسیم. روزی توفیق دیدار امام، نصیبمان شد. آن موقع، ما، جریان سؤال از سن امام را بهکلّی فراموش کرده بودیم، امّا به محض این که احمد را دیدند، پرسیدند:
«احمد! ... چند سال داری؟»
ـ سی و نه سال.
امام فرمودند: «امّا من چهل و چهار سال دارم».
-----------------------------------------------------------------------
به سوی شهر غربت
راوی: سجستانی
روز عجیبی بود. فرستاده مأمون خلیفه عباسی آمده بود تا امام را از مدینه به سوی خراسان روانه کند. چهره و حرکات امام، همه و همه، نشانههای جدایی بودند. وقتی خواستند با تربت پیامبر صلیاللهعلیهوآله وداع کنند، چند بار تا کنار حرم رسولخدا رفتند و بازگشتند. انگار طاقت جدایی را نداشتند. طاقت نیاوردم. جلو رفتم و سلام کردم. به خاطر مسافرت و اینکه قرار بود امام به جای مأمون در آینده خلیفه شوند، به ایشان تبریک گفتم، امّا با دیدن اشک امام، دلم گرفت. سکوت تلخی روی لبهایم نشست. امام فرمودند: «خوب مرا نگاه کن!... حرکتم به سوی شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست... سجستانی!... بدن من در کنار قبر هارون (پدر مأمون) دفن خواهد شد».
-----------------------------------------------------------------------
گلیم کهنه اتاق
راوی: نعمان بن سعد
در خدمت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام نشسته بودم. امام نگاهی به من کردند و فرمودند: «نعمان!... سالها بعد، یکی از فرزندان من در خراسان با زهر کشندهای شهید خواهند شد. اسم ایشان مثل اسم من، علی است. اسم پدرایشان هم مانند اسم پسر«عمران»، موسی است. این را بدان! هرکس که قبر ایشان را زیارت کند، خدا تمام گناهان قبل از زیارتش را خواهد بخشید... به خاطر پسرم علی». سخن امام که تمام شد، سکوت کردم و به گلیم کهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست!... امّا من چرا گناه کنم که بهخاطر بخشش، امام رضا علیهالسلام را زیارت کنم؟ باید بهخاطر دلم و برای محبتم به اهلبیت علیهمالسلام ایشان را زیارت کنم». به امام نگاه کردم. انگار با لبخندشان حرفم را تأیید میفرمودند.
-----------------------------------------------------------------------
در یاد مایی
راوی: عبداللّه بن ابراهیم غفاری
تنگدست بودم و روزگارم به سختی میگذشت. یکی از طلبکارهایم برای گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا علیهالسلام را ببینم. میخواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتی صبر کند.
زمانی که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمهای بخورم. بعد از غذا، از هر دری سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلاً به چه منظوری به صریاء آمده بودم. مدّتی که گذشت، حضرت رضا علیهالسلام، اشاره کردند که گوشه سجادهای را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشتهای هم کنار پولها قرار داشت. یک روی آن نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه، محمد رسول اللّه، علی ولی اللّه» و در طرف دیگر آن هم این جملات را خواندم: «ما تو را فراموش نکردهایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیّهاش هم خرجی خانوادهات است».
-----------------------------------------------------------------------
کوه و دیگ
راوی: ابا صلت هروی
همراه و در خدمت امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «ده سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهی به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است». امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهی به صحرا کردیم. اثری از آب نبود. نگران برگشتیم. امّا از تعجّب زبانمان بند آمد. امام با دستشان مقداری از خاک را گود کرده بود و چشمهای ظاهر شده بود. وارد «سناباد» شدیم. کوهی نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگهای سنگی میساختند. امام به تخته سنگی از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند: «خدایا!... غذاهایی را که مردم با دیگهای این کوه میپزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!»
فکر میکنم خدا به برکت دعای امام، به کوه، نظر خاصی کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگهایی بپزیم که از سنگ آن کوه ساخته شده باشد.
روز بعد، پس از کمی استراحت، امام به طرف محلی که «هارون»، پدر مأمون، در آن دفن شده بود، حرکت کردند. مأموران حکومتی جار زدند که امام میخواهند قبر هارون را زیارت کنند، امّا امام با یک حرکت ساده، نقشههای مأموران را نقش بر آب کرد. آن حرکت هم این بود که کنار قبر هارون ایستادند و با انگشت، خطی در کنار قبر، کشیدند. بعد رو به ما فرمودند: "اینجا قبر من خواهد شد... شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند کرد... و هرکس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد کرد."
بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجدهای طولانی، چیزهایی را زیر لب زمزمه کردند. اشک در چشمم جمع شده بود.
-----------------------------------------------------------
منبع: مجله هنر دینی، شماره 6/ به نقل از کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار